دوشنبه

اعترافات تلویزیونی در ایران معاصر



آغاز اعترافات تلویزیونی در ایران معاصر به دوره محمد رضا شاه پهلوی و اوایل دهه ۵۰ برمی گردد.

بین سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۴ عده ای از فعالان سیاسی، روشنفکران و نویسندگان مخالف رژیم سلطنتی به مقابل دوربین تلویزیون آمدند. این روش چندی بعد به علت اعتراض سازمانهای غیر دولتی نظیر عفو بین الملل، صلیب سرخ جهانی و کمیته سارتر در مورد ایران و انعکاس نسبتا وسیع آنها در جرایدی چون نیویورک تایمز، واشنگتن پست و تایمز و بعد از آن، فشار دولت جیمی کارتر، رئیس جمهور وقت آمریکا به کل متوقف شد.

اولین نمایش مطبوعاتی که در سال ۱۳۵۰ انجام شد به پرویز نیکخواه تعلق داشت. نیکخواه که در آن زمان ۶ سال از ۱۰ سال محکومیت خویش را به جرم هواداری از جنگ چریکی و ارتباط با بیگانه (کشور چین) می گذراند، به طرزی صریح و بی پرده از شاه و رژیمش دفاع کرد.

به نوشته یرواند آبراهامیان، محقق معاصر، در کتابی بنام "اعترافات شکنجه شدگان"، پس از نیکخواه دو شخصیت به نام و مطرح در میان روشنفکران و بویژه مخالفان سیاسی حکومت بر صفحه تلویزیون ظاهر شدند. این دو یکی رضا براهنی و دیگری غلامحسین ساعدی بود.

بر همین اساس، براهنی در مصاحبه ای که به سال ۱۳۵۲ پخش شد به نقد مارکسیسم، "پیروی کورکورانه از غرب" و مبارزه مسلحانه پرداخت. مصاحبه تلویزیونی ساعدی در برنامه ای به نام گفتگو در سال ۱۳۵۴ پخش شد که در آن هم از مخالفان شاه و هم از خودش انتقاد کرد و به ستایش "انقلاب شکوهمند شاه و ملت" پرداخت.

این نویسندگان هر دو پس از آزادی از زندان به طور مستقیم و یا غیر مستقیم به انتقاد از نبود آزادی بیان و رفتار و حتی وجود شکنجه در زندانها پرداختند: براهنی در مصاحبه های صریحی که چندی بعد از آزادی در خارج از ایران انجام داد و غلام حسین ساعدی با نوشتن نمایشنامه "ماه عسل". ساعدی آخرین روشنفکری بود که رژیم پهلوی او را برای ابراز ندامت تلویزیونی مورد بازجویی و شکنجه قرار داد.


اعترافات تلویزیونی دهه شصت

به نوشته آبراهامیان، شکنجه پس از پیروزی انقلاب به شکلی سیستماتیک و برنامه ریزی شده و برای گرفتن اعتراف و مصاحبه تلویزیونی، از ابتدای دهه ۶۰ آغاز شد.

بر این اساس، در ابتدا اعتراف متهم، برای بازجویانش بهترین مدرک گناهکاری شخص محسوب می شد و همزمان هم امکان محکومیت او را مهیا می ساخت و هم بر روحیه هم قطارانش تاثیری جدی می گذاشت.

به گفته آبراهامیان، اگر در چند سال اول بعد از سقوط رژیم شاه، در اکثر موارد، شکنجه یا ضرب و شتم زندانی با دادن اطلاعات مورد نیاز بازجویان، معمولا خاتمه پیدا می کرد، پس از خرداد ۱۳۶۰، شکنجه جسمانی و خصوصا روانی زندانی (شکنجه سفید)، حتی پس از کسب اطلاعات ضروری، همچنان ادامه یافت.

در چنین حالتی هدف اصلی از شکنجه، نه گرفتن اطلاعات بلکه دست یازی به هویت زندانی و تغییر ماهیت او و همینطور استفاده تبلیغاتی از آن بود. مسئولین امر در جمهوری اسلامی به این ترتیب دو شیوه متفاوت که هر کدام هدفی جداگانه را دنبال می کرد در پیش گرفتتند (هر چند در مواردی این دو هدف همزمان تعقیب می شد): اول، استفاده ابزاری از شکنجه برای تواب سازی؛

و دوم، اعمال شکنجه برای اجبار فرد به مصاحبه تلویزیونی.


سیاست تواب سازی

سیاست تواب سازی توسط بازجویان و مدیران زندان ها، بویژه در نیمه اول دهه ۶۰، رایج شد و هدفش در درجه اول تواب سازی اعضا و هواداران گروه هایی بود که طرفدار مبارزه مسلحانه بودند. بیشترین تعداد توابان این دوره از میان هواداران سازمان مجاهدین خلق بودند.

سیاست تواب سازی در واقع هدفی ایدئولوژیک را دنبال می کرد. بدین معنا که شکنجه تنها به قصد گرفتن اطلاعات و یا انجام مصاحبه جهت ابراز ندامت از کارهای گذشته، صورت نمی گرفت بلکه تغییر ایدئولوژی و اسلام آوری زندانی را دنبال می کرد.

همین که در این دوره مدیر وقت زندان اوین، سید اسدالله لاجوردی، زندانهای جمهوری اسلامی را "دانشگاه های انسان سازی" می نامید موید همین نکته است.

این بینش از یک سو بر نوعی ایدئولوژی ویژه استوار بود و از سوی دیگر برای رسیدن به هدفش از ابزاری چون شکنجه بهره می گرفت. با این وجود در اکثر موارد این سیاست در عمل به شکست انجامید چرا که حتی در موارد موفق، بیشتر از آنکه فردی را از نومسلمان کرده باشند، با انسانی نیمه دیوانه روبرو می شدند.

نگاه بازجویان و کارگزاران اصلی زندان ها در اوایل دهه ۶۰، در درجه اول نگاهی ایدئولوژیک بود. اکثر روسای زندان ها در این دوره، خود در رژیم شاهنشاهی زندانی سیاسی بودند. بر اساس تحقیقات یرواند آبراهامیان، بیشتر بازجویان از میان طلاب و روحانیون جوان که در حوزه ها تعلیم اسلامی دیده و یا هنوز می دیدند انتخاب می شدند.


"فرهنگ زدایی"

بر اساس تئوری های اسلام انقلابی، چه قبل و چه پس از انقلاب، تغییر هویت فردی به گونه ای که بتوان از شخص، انسانی به تمامی نو و متفاوت با گذشته ساخت، امکان پذیر می نمود. این تئوری ها پیش از انقلاب تحت عناوینی مانند "خودسازی انقلابی" در میان انقلابیون دیروز و بازجویان امروز شناخته شده بود.

آنها بر همین اساس می پنداشتند که اگر فرد به تنهایی و به اراده خود موفق به ایجاد تغییری بنیادی در ذات و هویتش شود، هیچ دلیلی وجود ندارد که نتوان همان تغییر را، ولی این بار از بیرون و حتی برخلاف میل خود فرد، در او ایجاد کرد.

مکانیسم اصلی و همزمان پنهانی که در تمامی این قبیل تئوری های "انسان سازی" به چشم می خورد مکانیسم "فرهنگ زدایی" است. چنین مکانیسمی پیش از انقلاب، ساخت ارادی هویتی جدید را بیش از همه در نوعی گسست دوجانبه جستجو می کرد: گسست همزمان و رادیکال با دو نوع فرهنگ که ترکیبش در نظر ایشان فرهنگ موجود پیش از انقلاب را می ساخت.

از این دو فرهنگ، یکی به گذشته مربوط می شد که تحت عنوان فرهنگ سنتی و ارتجاعی مورد نفی قرار می گرفت و دیگری به آن بخش از فرهنگ موجود شهری اشاره داشت که از این نگاه تحت تاثیر فرهنگ غرب شکل گرفته بود.

علی شریعتی، یکی از مهمترین تئوریسین های اسلام انقلابی متعلق به آن دوره، از یک سو فرهنگ تاریخی و سنتی کشورش را تحت عنوان "تشیع صفوی"، و از سوی دیگر آن بخش دیگر از فرهنگ جدید شهری را، بویژه با طرح تئوری هایی مانند "از خود بیگانگی"، نفی می کرد.

در این نوع تئوری های متعلق به جریان های فکری رادیکال، فرهنگ موجود در هر دو وجه آن (چه از نوع سنتی و چه از نوع "وارداتی") نقشی منفی در جامعه بازی می کرد. مبلغان اینگونه تئوری ها، مبارزه با تاثیرات چنین فرهنگی را در گسستی دوجانبه و جایگزینی آن توسط ایدئولوژی جستجو می کردند.

نتیجه منطقی چنین نگاهی این بود که برای ساخت انسان ایدئولوژیک مورد تصورشان می بایست در ابتدا تمامی پیوندهای او را با گذشته اش قطع کرد. میان تئوری های رادیکال "خودسازی انقلابی" در آن دوره (چه از نوع اسلامی و چه از نوع مارکسیستی) و هدف های ایدئولوژیک سیاست تواب سازی در دهه شصت، شباهت های بیشماری در نحوه نگاه کردن به مسئله هویت فردی و روش های تغییر آن وجود دارد. از سوی دیگر مکانیسم اصلی مورد استفاده در هر دو دوره نیز فرایند "فرهنگ زدایی" است.


شکنجه به مثابه ابزاری برای تغییر هویت فردی

اما چگونه می توان گذشته یک فرد را از درون هویت او بیرون کشید؟ چنین امری تنها با قطع پیوند میان فرد و گروه اجتماعی اش در زمان حال، میسر می شود. در نتیجه اولین و مهمترین تاکتیک برای تواب سازی قطع هرگونه پیوند با گروه هایی است که در گذشته فرد به آنها تعلق داشته است.

اگر هدف بازجویان تنها به شکستن روحیه زندانی و خراب کردن وجهه و اعتبار وی نزد همرزمانش خلاصه می شد، صرف همکاری اطلاعاتی و نهایتا اعترافات تلویزیونی کافی می بود، در حالیکه در قالب سیاست تواب سازی، بازجویان زندانیان را نه تنها مجبور به نفی گذشته شان می کردند، بلکه گاهی حتی از ایشان می خواستند تا علیه همرزمانشان به اقداماتی عملی دست زنند. آنطور که از خاطرات چاپ شده زندانیان سابق برمی آید، گاه حتی از توابین خواسته می شد در شکنجه و یا اعدام هم کیشان سابقشان شرکت کنند.

از سوی دیگر در امر پاکسازی گذشته فرد، نفی پیوند با گروه سیاسی گاه کافی نمی نمود و فرد می بایست پیوندهایی به مراتب عمیق و ابتدایی تر (مانند رابطه همسری یا خانوادگی وغیره) را نیز نفی می کرد، امری که در دوره های بعدی، هنگامی که سیاست تواب سازی اولیه تا حد بسیاری کنار گذاشته شد، به ندرت اتفاق افتاد.

با این حال و بر اساس یافته های علم روانشناسی، اگر در ادامه فرایند فرهنگ زدایی (که در زبان عموم به "شستشوی مغزی" معروف است) و پس از دوره قطع ارتباط با گروه های اجتماعی، فرد را جهت پیوستن به گروهی جدید آماده نسازند (امری که مثلا در دوره تعلیم به خود بازجویان و یا نیروهای ویژه ارتش همیشه رعایت می شود)، سلامت روحی او دچار اختلالات جدی خواهد شد. شکنجه در چنین حالتی به یکی از حساسترین و ضروریترین نیازهای انسانی، یعنی احساس تعلق فرد به نوع بشر، حمله می کند.

خاطرات مکتوب بسیاری از زندانیان این دوره حکایت از ناراحتی های روحی "توابین" دارد. در واقع سیاست تواب سازی، فرد را به اتمی معلق که ارتباطش با تمامی گروههای اجتماعی اش به طرز مهم و گاه غیر قابل بازگشت صدمه خورده، تبدیل می کرد.

اگر تواب شدن لااقل به نوعی با بازگشت مجدد به دامن "امت اسلامی" توام بود و یا اینکه خود جمع توابان ویژگی های یک گروه را می یافت که در آن اعضایش با یکدیگر احساس همبستگی می کردند، شاید زندانبانان می توانستند بروز اختلالات روحی را در ایشان کاهش دهند. در واقعیت اما توابان اتم های مجزایی بودند که از یکسو از گروه های اجتماعی شان بریده بودند و از سوی دیگر به هیچ گروه جدیدی نپیوسته بودند. انسان در چنین حالت تحمل ناپذیری، راهی جز گریز به دیوانگی ندارد. خود این امر ظاهرا یکی از مهمترین دلایلی بود که موجب شد چنین سیاستی در زندانها کنار گذاشته شود.



مصاحبه های تلویزیونی

اگر سیاست تواب سازی در درجه نخست در خدمت اندیشه ایدئولوژیک بود، هدف اصلی مصاحبه های تلویزیونی و پخش عمومی آنها را دلایل سیاسی شکل می داد.
به همین ترتیب، اگر در تواب سازی، این خود زندانی بود که در مرکز توجه قرار داشت، در مصاحبه های تلویزیونی، با بر صحنه آوردن فرد، این گروه اجتماعی - سیاسی اش بود که هدف قرار می گرفت. بدین ترتیب زندانی به مهمترین سلاحی تبدیل می شد که حکومت برای مبارزه علنی با مخالفینش در فضای عمومی در اختیار داشت.

نگاه حاکم و ایدئولوژیک در دهه ۶۰ موجب شده بود در این مصاحبه ها، جمهوری اسلامی در درجه نخست ایدئولوژی گروه های مخالف را مورد حمله قرار دهد. در اکثر این مصاحبه ها، مقدمه و نتیجه گیری بسیار به یکدیگر شبیه و سراسر مملو از قدردانی از رهبر جمهوری اسلامی و سپس روسا و بازجویان زندان و همینطور اظهار ندامت از اعمال پیشین فرد نادم بود. سخنان میان مقدمه و نتیجه گیری نیز در اساس به تبلیغات منفی بر علیه گروه شخص و گاه سایر گروه ها مربوط می شد.

در سیاست تواب سازی، زندانی در اثر تغییر ماهیت درونی خود در واقع به کشف حقیقتی نوین و تازه دست می یافت، در حالی که در مصاحبه های تلویزیونی (گاه همان شخص)، از رازهای درون خود و سازمان خود پرده برداری می کرد. در فرایند تواب سازی، زندانی، متحول می شد، و در مصاحبه تلویزیونی، اسرار را فاش می کرد.

تفاوت هایی که میان مصاحبه های تلویزیونی و مطبوعاتی در دو دوره رژیم شاهنشاهی و جمهوری اسلامی وجود دارد، به تفاوت های میان این دو نظام بر می گردد. معمولا میان شیوه ها و اهداف شکنجه از یک سو، با ساختار سیاسی و منطق حاکم بر ایدئولوژی چنین ساختاری از سوی دیگر، نوعی همخوانی وجود دارد.

مقایسه میان مصاحبه های تلویزیونی در دو نظام شاهنشاهی و جمهوری اسلامی از این زاویه قابل تامل است. در مصاحبه های مربوط به هر دو نظام، نگاه زندانی نسبت به خود، به گروه اجتماعی اش و همچنین به حکومت تغییر یافته است.


"انحراف ایدئولوژیک"

در حکومت شاهنشاهی، در اغلب موارد، زندانی خطای اصلی خود را در گذشته، عدم آشنایی کافی با واقعیت جامعه، ساده پنداری در تحلیل رویدادها و در مواردی فریب خوردگی و آلت دست بیگانگان قرار گرفتن (بدون متهم ساختن خویش به خیانت) بیان می کرد. با این حال در بسیاری از موارد فرد نادم نه تنها به نفی کامل ایدئولوژی خود نمی پرداخت بلکه گاهی حتی با استفاده از همان واژه ها و منابع فکری گذشته، این بار به توجیه نظام سلطنتی می پرداخت.

پرویز نیکخواه با استدلالی که هنوز بوی مارکسیسم می داد به تحسین انقلاب دهقانی شاه و ملت می پرداخت و رضا براهنی هر چند به تضاد میان تئوری های مارکسیستی و شرایط جامعه ایران اعتراف می کرد ولی همچنان و به کرات برای طرح و بسط نظرات خود به یکی از مطرح ترین انقلابیون جهان سوم، فرانتس فانون، ارجاع می داد.

چنین نکته ای در مصاحبه های دسته جمعی فعالان سیاسی این دوره (مانند اعترافات تنی چند از اعضای کنفدراسیون دانشجویی در سال ۱۳۵۰) نیز به چشم می خورد. رژیم شاه تضاد میان خود و مخالفینش را بیشتر در سطح مسائل سیاسی می دانست تا اعتقادی.

هدف اصلی چنین مصاحبه هایی در آن زمان تبدیل "قهرمان" به "ضد قهرمان" بود. هر چقدر از یک سو حامیان رادیکال انقلاب در کار ساخت و ساز "قهرمان" و "قهرمانی" بودند، رژیم از سوی دیگر هدف خود را "قهرمان شکنی" قرار داده بود. در این مصاحبه ها حرفی از انحرافات اخلاقی نبود و بازجویان چندان علاقه ای به زندگی خصوصی افراد نشان نمی دادند. متهمان به اشتباه در تحلیل های خود معترف بودند ولی خود را متهم به جاسوسی و داشتن انگیزه های وطن فروشانه نمی کردند.

در اعترافات تلویزیونی دهه ۶۰ اما، فهرست انحرافات بلند بود و موضوعات اعتقادی، اخلاقی (اعم از جنسی، اعتیاد، رشوه خواری و غیره)، وابستگی مستقیم به دولتهای خارجی و غیره را در بر می گرفت. با این وجود، اعتراف کنندگان همیشه تنها یک دلیل برای توجیه انحراف خود ارائه می کردند: انحراف ایدئولوژیک. انحرافی که برای متفکران و مبلغان پرشور تمامی ایدئولوژی ها، امری درونی و پایدار قلمداد شده و مستقیما به هویت فرد ارتباط پیدا می کند.

بدین ترتیب در نظام جمهوری اسلامی، برخلاف دوره شاه، تنها قبول و بیان اشتباهات گذشته کفایت نمی کرد و این فرد بود که می بایست از نو تربیت شود. برخلاف نظام شاهنشاهی که هدف اصلی اش از اعتراف گیری، بی اعتبار کردن گروه اجتماعی فرد بود، هدف تواب سازی، در درجه اول خود فرد و تغییر ماهیتش بود.


از "قهرمان" تا "قربانی"

از دهه ۷۰ به بعد شاهد پیدایش مولفه های دو تغییر مهم در نحوه نگاه به شکنجه در جامعه هستیم. از این دو تغییر یکی به نیروهای مخالف و بخش هایی از افراد جامعه و دیگری به سیاست های اعتراف گیری حکومت جمهوری اسلامی برمی گردد.

بازنمایی اجتماعی فرد شکنجه شده در اذهان عمومی (از پیدایش دو مفهوم زندانی سیاسی و شکنجه در جامعه ایران تا اعترافات تلویزیونی کنونی) در حال دگردیسی مهم و تعیین کننده ای است.

در دهه پنجاه در حکومت محمد رضا شاه و بعد از انقلاب خصوصا در دهه ۶۰ در نظام جمهوری اسلامی، یکی از مهمترین اهداف سیاسی اعترافات عمومی و مطبوعاتی که توسط بازجویان دنبال می شد، تبدیل "قهرمان" به "ضد قهرمان" بود.

اما برای آنکه شکنجه گر بتواند قهرمان را به ضدش یعنی به "خائن"، "بریده" و غیره مبدل سازد، می بایست که از پیش و در سطح نیروهای اجتماعی توافقی ضمنی و ذهنی میان گروه حاکم با مخالفینش وجود داشته باشد. این توافق بر سر معنایی بود که هر دو ایشان از ورای "مقاومت" فرد در برابر خشونت و شکنجه استنباط می کردند.

در این زمان و در نگاه گروه اجتماعی فرد زندانی، استقامت زندانی در زیر شکنجه از مهمترین دلایل درستی اندیشه شان و در نتیجه حقانیت مسیری بود که در آن پای گذاشته بودند. از سوی دیگر از دید مسئولین زندان به حرف آمدن و ابراز ندامت زندانی، ولو به قیمت فشار روانی و جسمانی بسیار، از دلایل انکار ناپذیر بطلان ایدئولوژی و نادرستی شیوه عمل ایشان بود.

بدین ترتیب در این مرحله، مقاومت زندانی در برابر شکنجه تنها جنبه عملی نداشت و فقط به حفظ اطلاعاتی که میتوانست جان و یا امکانات گروه اجتماعی فرد را به مخاطره اندازد محدود نمی شد. در حقیقت برخورد میان زندانی و بازجویش، به صحنه نبرد میان دو ایدئولوژی متخاصم تبدیل شده بود که در آن پیروزی یکی بر دیگری همزمان به مثابه پیروزی ایدئولوژی آن بر این بود.


"شهادت طلبی"

در آن دوره از یک سو با فرهنگ ستایش از زندانی همچون قهرمانی آرمانی روبرو بودیم که با ارجاع به ارزش هایی مانند "مرگ نهراسی" و "شهادت طلبی"، ارزش و اهمیت مقاومت را حتی از حفظ جان زندانی مهمتر می پنداشت و از سوی دیگر حاکمیتی وجود داشت که مشروعیت خویش را در سرکوب مخالفینش و اقرار و ابراز ندامت زندانی جستجو می کرد.

اما چگونه اعترافاتی که به قیمت شکنجه بدست آمده اند، بعدا میتوانند بعنوان عاملی جهت توجیه خود شکنجه به کارگرفته شوند؟ چنین امری از آن جایی ممکن می گردد که در هر دو نظام فکری (حکومت و مخالفینش)، شکنجه به تنهایی و به خودی خود، دلیلی کافی برای ابراز ندامت فرد قلمداد نمی شود و علت آن را در درجه نخست، در ضعف ایدئولوژیک و اعتقادی شخص جستجو می کند.

بدین ترتیب در این توافق دوجانبه، تحمل شکنجه به همان میزان اعمال آن، به عنوان میزان و افشا کننده حقیقت قلمداد می گردد و تحمل و استقامت زندانی بیش از آنکه نشان دهنده شخصیت و خصوصیات فردی وی باشد به نشانه ای مهم از اعتبار و حقانیت فکر جمعی تبدیل می شود.

از سوی دیگر ابراز ندامت ناشی ازشکنجه، نه به مثابه ناتوانی فردی، بلکه بیش از هر چیز، بعنوان "بریدگی" فرد از گروه و خیانت به آرمانهایش تلقی می گردد. حتی خود زندانیان سیاسی ای که چه پیش و چه پس از انقلاب (لااقل تا دهه ۷۰)، مجبور به ابراز ندامت علنی شده بودند کمتر از شکنجه بعنوان دلیل اصلی عمل خود سخن میگفتند چرا که آنرا نشانه تسلیم شدن و ضعف می دانستند. در این دوران بسیاری از روشنفکران مخالف حکومت نیز اینچنین می پنداشتند.

یرواند آبراهامیان در کتابش از قول رضا براهنی که خود یکی از قربانیان شکنجه و اعترافات تلویزیونی دوره شاه بود، نقل می کند که در همان زمان گفته بود، توبه یک نویسنده نه تنها "پایان زندگی سیاسی، ادبی، آکادمیک و اجتماعی شخص است، بلکه به زندگی او به عنوان یک انسان هم پایان می دهد".


برخورد نابرابر

با فروکش کردن روحیه انقلابیگری در جامعه و کمرنگ شدن نگاه ایدئولوژیک در هر دو اردوگاه حکومت و مخالفینش که میتوان آنرا با شروع دوره ریاست جمهوری محمد خاتمی همزمان در نظر گرفت، نشانه هایی از تغییر در بازنمایی اجتماعی فرد زندانی و موضوع شکنجه در سطح جامعه پدیدار شد.
در گذشته زندانی آزار دیده در درجه اول انسانی مبارز بود که حتی مرگش نه نشانه فنا و یا قربانی شدنش، که مظهر نقطه اوج و کمال انسانی (که بویژه در مفهوم "شهادت" تبلور یافته بود) تلقی می شد.
در حقیقت نه خود عمل شکنجه بلکه نتیجه بدست آمده از آن بود که موقعیت اجتماعی و منزلت فرد را تعیین می کرد: اینکه توانسته در مقابل شکنجه مقاومت کند یا خیر.
در حالیکه در پارادایم "قربانی"، آنچه در مورد تعیین جایگاه اجتماعی فرد زندانی تعیین کننده است، خود رابطه میان شکنجه گر و شکنجه شونده است نه نتیجه چنین رابطه ای.
مفهوم "قربانی" به ویژگی های رابطه میان بازجو و زندانی نظر دارد و در درجه نخست کاربرد ابزاری خشونت در رابطه ای نابرابر را مرکز توجه قرار می دهد. در این پارادایم تعلقات فکری و گروه اجتماعی فرد نقشی بر نحوه تلقی جمع از آنچه بر او گذشته ندارد.


خاطرات زندانیان سابق
دو نکته در حال حاضر از نشانه های گذار جامعه از پارادایم اول به پارادایم دوم است. نکته اول کمرنگ شدن تدریجی نقش ایدئولوژی در فضای بحث های مربوط به این موضوع است. این کم رنگی به طور همزمان، هم در گفتمان حاکمان و هم در گفتمان مخالفین ایشان مشاهده می شود.
اصولا در پارادایم "قهرمان – ضد قهرمان" تا پایان دهه شصت، گفتمان هر دو طرف منازعه با یکدیگر پیوندی ارگانیک داشتند و در نتیجه خواهی نخواهی بر یکدیگر تاثیر می گذاشتند. از یک سو جمهوری اسلامی نه تنها به مرور سیاست تواب سازی را به کناری گذاشت بلکه حتی در واژگان خود نیز از لغاتی مانند "محارب با خدا"، "مفسد فی الارض" و غیره کمتر استفاده می کرد (در مصاحبه های مطبوعاتی زندانیان از دهه ۷۰ به بعد). از سوی دیگر در میان مخالفین حکومت نیز، هم به دلایل مربوط به جامعه ایران و هم تغییراتی که در شرایط بین المللی رخ نموده بود، گفتمان ایدئولوژیک به مرور شدت و اهمیت درجه اولش را از دست داد.
نکته مهم دیگری که در همین دوران اتفاق افتاد و تاثیر مستقیم و بسزایی بر این امر گذاشت چاپ خاطرات زندانیان سابق در خارج از کشور بود. آنچه در اکثر این خاطرات وجود دارد، از یک سو فاصله گیری از مباحث ایدئولوژیک و از سوی دیگر طرح و بسط اتفاقات و سرگذشت هایی بود که زندانی خود بطور مستقیم یا غیر مستقیم شاهد آن بوده است.
در این خاطرات که به قلم افراد گوناگون نوشته و به تعداد زیاد و در سطحی نسبتا وسیع چاپ و پخش شدند، توجه خوانندگان بیش از هر چیز به سرگذشت افراد و آنچه بر آنها گذشته بود جلب می شد. این خود نشانه دوم تغییر پارادایم "قهرمان – ضد قهرمان" است.
برای آنکه نگاه جامعه از ایدئولوژی برتابد و بر سرنوشت افراد و آنچه بر آنان رفته متمرکز گردد، می بایست که جمع و گروه اجتماعی، اهمیتش را به مرور به فرد و زندگی خصوصی اش بسپارد. پارادایم "قربانی" هنگامی شکل می گیرد که خشونت سازمان یافته بیش از آنکه خشونت بر علیه آرمان ها و گروه اجتماعی تلقی گردد، به عنوان اعمال خشونت بر علیه فرد در نظر گرفته شود. ظهور پارادایم "قربانی" به ظهور فردیت و اهمیتش در گفتمان جمعی بستگی دارد. در این راستا آثار مکتوب مربوط به خاطرات زندان نقش مهمی در پرداخت گفتمانی جدید و متفاوت در فضای عمومی جامعه ما بازی کرده است.

آزادی دشمن امنیت
دومین تغییر مهم در جامعه، تغییری است که در شیوه عمل جمهوری اسلامی در اعتراف گیری به چشم می خورد. از اواخر دهه ۶۰ اعترافات تلویزیونی به مرور کاهش یافت و در دهه ۷۰ به ندرت دیده شد.
هرچند با روی کار آمدن محمود احمدی نژاد، اعترافات علنی دوباره رونق گرفته، اما در این سری جدید، تفاوت های چشمگیری با گذشته دیده می شود.
اگر مبنای مقایسه را اعترافات علنی هاله اسفندیاری، یحیی کیان تاجبخش و رامین جهانبگلو که به تازگی از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد، قرار دهیم دیگر اثری از سیاست تواب سازی در آن پیدا نمی کنیم. به نظر می رسد به این ترتیب پروژه "انسان سازی" دهه ۶۰ به کل کنار گذاشته شده است.
این افراد نه از اعتقادات گذشته خود سخنی به میان می آورند و نه تلاشی می کنند تا روی آوری به اعتقادی جدید (اسلام رسمی) را دلیل اصلی سخنان امروزشان نشان دهند.
در این برنامه، نه در گفتار اعتراف کنندگان، نه پرسشگران و نه حتی در تفسیرهایی که در میان مصاحبه ها جا داده شده اند، کمتر می توان اثری از گفتمان ایدئولوژی رسمی در باره امت مسلمان و دشمنانش یافت.
تهیه کنندگان این برنامه تا آنجایی که توانسته اند سعی کرده اند تا از گفتمان ایدئولوژیک دهه های قبلی فاصله بگیرند. نکته جالب دیگر در همین راستا این است که اعتراف کنندگان دیگر بر ندامت خود اصرار نمی ورزند.
در حالی که در دهه ۶۰، برنامه پردازان اعترافات بر این نکته اصرار داشتند که صحنه پردازی این گونه اعترافات، حکایتگر محیط حبس باشد، فضای مصاحبه های تازه آن چنان آراسته شده که گویی ایشان در محیط آزاد پیش از زندان این مصاحبه ها را انجام داده اند.

تداعی زندگی خصوصی
در گذشته، صحنه ها در اتاق هایی که در آن فقط یک میز و صندلی وجود داشت فیلمبرداری می شدند. دیوارها خالی بودند و فقط گاهی بر آنها شعارهای ایدئولوژیک به چشم می خورد. مصاحبه کنندگان اغلب بازجویان، روسای زندان ها و یا حاکمان شرع بودند و کوچکترین تلاشی نیز برای پنهان کردن این امر از خود نشان نمی دادند. حتی اهمیت چندانی به سر و وضع زندانی به هنگام فیلمبرداری داده نمی شد. در این دوره که پارادایم "قهرمان – ضد قهرمان" بر نگاه ها حاکم بود، زندان و تاثیرش بر تغییر موضع زندانی به طور رسمی نقشی مهم در نمایش های تلویزیونی بر عهده داشت.
در مقابل، در مصاحبه های سال های اخیر، فضا با دقتی که تا به امروز سابقه نداشته، انتخاب شده است. مهمترین نکته در این مورد تلاشی است که برای ایجاد فضایی آشنا شده است. اگر در دوره قبل فضا حکایت از شرایط سخت زندگی اعتراف کنندگان داشت، در این دوره اعترافات در فضایی خصوصی که شبیه به محل سکونت است، انجام شده اند. بدین ترتیب هدف، دیگر نمایش "شکستن و بریدن" فرد نیست بلکه درست برعکس، کوششی در جهت این است که هر چه کمتر به زندانی به عنوان قربانی نگاه شود.
در مقابل فضای قبلی که به دلیل بی نام و نشانی و در نتیجه "بی معنایی"، در بینندگان حس وحشت را چند برابر می کرد، فضای جدید معناداری جایگزین شده که چون به محل زندگی بسیار شبیه است، حس امنیت را در بینندگانش افزایش می دهد. به منظور تشدید این حس امنیت و تداعی زندگی خصوصی، پرسش های بازجومآبانه، مصاحبه دسته جمعی، اشاره به زندان، جرم و اتهام، ابراز ندامت و بیانات ایدئولوژیک رسمی، همگی حذف شده اند.
چرا سیاست تولید وحشت در گذشته جای خود را به سیاست افزایش احساس امنیت داده است؟ این خود یکی دیگر از نشانه های خروج از پارادایم "قهرمان – ضد قهرمان" است. از این پس، ایجاد فضای وحشت از آنجایی که ایده قربانی بودن زندانی را تقویت می کند دیگر با خواست اصلی ترتیب دهندگان اینگونه برنامه ها سازگاری ندارد.
با این حال درک این نکته بدون فهم کلی سیاستهای دولت جدید به تمامی میسر نمی شود. به نظر می رسد دستگاه های تبلیغاتی دولت جدید با ایجاد تنش و تضاد میان دو مفهوم آزادی و امنیت سعی دارند تا از یک طرف به انتقادات مخالفانشان پاسخ گویند و از طرف دیگر همزمان شیوه حکومتی خود را توجیه کنند.

ایجاد امنیت
در این پارادایم تبلیغاتی دولت جدید، ایجاد امنیت وظیفه اصلی دولت در قبال شهروندانش است. تمام راهکارهای مورد انتخاب دولت برای حل آنچه ایشان جزء معضلات مهم مملکتی می دانند، به نوعی با مسئله امنیت پیوند یافته است: مسئله بحران هسته ای که ظاهرا ربط مستقیمی به امنیت ندارد، با شیوه خاصی که ایران برای حل آن در پیش گرفته، از یک سو در داخل با مسئله امنیت ملی گره خورده و از سوی دیگر برای دول غربی نیز با امنیت جهانی پیوند پیدا کرده است.
بر همین سیاق، در این دوره همزمان شاهد شروع موج جدیدی از سختگیری های شدید دولت در امر پوشش و نحوه حضور افراد در فضای عمومی هستیم. نکته جالب اما در این است که این بار به جای سخن گفتن از مبارزه با آنچه در گذشته همیشه "بد حجابی" (که مستقیما ماهیت ایدئولوژیک نظام را علنی می ساخت) نامیده می شد، از "طرح امنیت اجتماعی" سخن به میان می آید.
به نظر می رسد در اعترافات علنی جدید نیز مسئله اصلی، طرح این نکته باشد که چگونه کشورهای غربی و در راس آنها آمریکا با کمک به مخالفان و "به اسم دمکراسی" (نام برنامه تلویزیونی اعترافات هاله اسفندیاری و دیگران)، در واقعیت می کوشند تا اوضاع را در کشورهای مخالف با خود متزلزل کرده و حتی آنها را سرنگون کنند.
بدین ترتیب هدف اصلی دولت پیرامون موضوع هسته ای، وضع پوشش و کنترل و نظارت شدید بر فعالیت های فرهنگی و سیاسی، در درجه نخست ایجاد امنیت برای شهروندانش عنوان می شود. آنچه بصورت غیر مستقیم در تبلیغات دولتی عنوان می شود این است که راه ایجاد این امنیت، کاهش و کنترل آزادی هاست. گویی شهروندان ایران می بایست بین آزادی و حس امنیت یکی را انتخاب کنند.
در همین راستا، مهمترین ابزار برقراری چنین امنیتی را نیز اعمال خشونت معرفی می کنند. خشونتی که خود را به شکل های گوناگون در روابط دیپلماتیک، مبارزه با ناهنجاری های اجتماعی (اعدام علنی "اراذل و اوباش")، ایجاد "امنیت اجتماعی" و برخورد با روشنفکران به نمایش می گذارد.
در این دوره نیز مانند گذشته، هدف اصلی، به نمایش گذاشتن قدرت حکومت است. با این تفاوت که در گذشته غالبا حکومت، قدرت خود را در توانایی شکستن افراد و نابودی گروه های مخالف به نمایش می گذاشت در حالی که امروز، قدرت خود را در برقراری امنیت نشان می دهد.
حضور زندانی نیز بر صفحه تلویزیون بیش از آنکه هدفش دادن درس عبرت به دیگران باشد، قدرت حکومت را در مقابله با دشمنان داخلی و خارجی و ایجاد امنیت به تماشا می گذارد.

توابان "ضد قهرمان"
روند گذار از پارادایم "قهرمان – ضد قهرمان" به پارادایم "قربانی" هنوز به اتمام نرسیده است. چنین امری را می توان از همان خاطرات زندان و یا سایر گفتمان های جمعی استنباط کرد. در کمتر جایی در فضای عمومی از تاثیرات روحی و جسمانی شکنجه پس از خروج از زندان صحبت شده است. گویی طرح خاطرات زندان هر چقدر هم که به شکلی ملموس، عاری از شور آرمان گرایانه و گفتمان های ایدئولوژیک و به شیوه ای فردنگارانه تدوین شده باشند، تنها به قصد بیان آنچه بر "ما" رفته است تحریر شده اند و نه آنچه بر "من" گذشته است.
گویی آنچه پس از خروج از زندان می گذرد دیگر تنها به فضای خصوصی فرد تعلق دارد و چون بطور مستقیم به نشان دادن فضای زندان و وقایع مربوط به آن نمی پردازد، نمیتواند جایی در فضای عمومی برای خود بیابد. همه جا سخن از مصیبت های زندان بسیار است اما در کمتر جایی درباره عوارض پس از زندان و ناراحتی های روحی زندانیان سابق سخنی گفته می شود. مشکلات پس از زندان فرد، دیگر به جمع ارتباطی ندارد.
پارادایم "قربانی"، قهرمان و ضد قهرمان، هر دو را به قربانی تبدیل می نماید. با این حال در شرایط فعلی، هر چند تصویر ذهنی و بازنمایی اجتماعی قهرمان به قربانی نزدیک شده اما از "توابان" همچنان تحت عنوان ضد قهرمان و خائن یاد می شود.
در روند دگردیسی مفهوم قهرمان به قربانی، مهمترین نکته، اهمیتی است که رفته رفته به فرد در برابر جمع داده می شود. تمام اهمیت "قهرمان" به آن است که تبلور آرمانهای جمعی و نمونه ایده آل گروه است. قهرمان مایه افتخار گروهش و همزمان نشانه ای از افتخار به گروه است. ارزش قهرمان در نهایت به خاطر ارزش گروه است. در حالی که در پارادایم "قربانی"، اهمیت در درجه اول با فرد است. این خود فرد و مصائبش است که در درجه نخست برای گروه از ارزش برخوردار است. از این زاویه، هر چند جامعه ما در چنین مسیری قدم گذاشته ولی هنوز آنرا به اتمام نرسانده است.

منابع:

- اعترافات شکنجه شدگان (۲۰۰۳)، یرواند آبراهامیان، نشر باران، سوئد

- L'Espèce humaine (1957), R. Anteleme, Gallimard, Paris

هیچ نظری موجود نیست: